سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوی پیراهن یوسف

عکس  نماز امام حسین در روز ظهر عاشورا

عکس  نماز امام حسین در روز ظهر عاشورا

نماز عشق

نگاه به آسمان می اندازد.. آفتاب خودش را به وسط آسمان رسانده...صدایی قاری قران  از بلندگوی مسجد ، از دور به گوش می رسد..صدا در میان مداحی و طبل و عزداران که شور گرفته اند و بر سر و سینه می زنند گم می شود.کسی حواسش به اذان و نماز نیست.. مجلس به اوج رسیده . با خود  می گوید : نماز باشه برا بعد ، اگه برم برا نماز هیئت رفته و باز جا می مونم...  دیشب را تا صبح برای مداحی خودش رآماده کرده بود. بعد از اصرار چند روزه هیت امنا قبول کرده بودند که چند دقیقه ای را میکرفون را دست او بدهند  و او نیز برای اولین بار شانس خودش را امتحان کند. قرار بود به بهترین مداح هدیه  هزینه رفت و برگشت کربلا را بدهند..  با شنیدن این خبر به مادر قول داده بود که تلاشش را بکند و مادرش را به ارزویش برساند. مادر صبح که می آمد گریه کرده بودو برایش دعا کرده بود . قران خوانده و از زیر قران گذرانده بودش..چند نفر از بچه های محل داوطلب شده بودند که  رقابت کنند و بهترین مداح مشخص شود.. . .  داشت نوبتش می رسید.. بعد از علی نوبت او بود.. حاج عباس مسئول هیت نزدیکش امد و توی گوشش گفت:  حسین جان حواست باشه خراب نکنیا.. نظمو بهم نریزیا،  تو محل ابرومون می ره.. برگه کاغذ را از دستش گرفت و آرام زیر لب خواند: قشنگه.. سعی کن موقع خوندن صدات نلرزه.. این یه بار شانس توئه..بلند گو را که دستش گرفت  دلش لرزید.. بار دیگر نگاه به آسمان کرد.. مردم بر سر و صورت می زدند و توی حس حال خودشان بودند.. شعری که آماده کرده بود در وصف همان حال بود.. می دانست بخواند اشک و ناله مردم بلند می شود. خوب وقتی نوبتش شده بود.. همه آماده بودند.. برگه را باز کرد.. حفظش کرده بود از بس خوانده بود.. تا خواست شروع کند صدایی اذان از دور به گوشش رسید.لحظه ای حالش دگرگون شد.. یاد یار امام افتاد که به امام گفت: اقا وقت نماز است و امام خوشحال شد که وقت نماز را به او گفته بود و برایش دعا کرد.. نگاه کرد به جمعیت.. می خواست به جای گریاندن مردم امام را بار دیگر او خوشحال کند.. برگه را تا کرد و توی جیبش گذاشت.. مداحی نکرد و شعری نخواند و بلند با صدای که اماده مداحی بود گفت: الله اکبر الله اکبر... هنوز اذان تمام نشده بود که همه  در صف ایستادند و آماده نماز شدند...

نماز ظهر عاشورا بدون هماهنگی  هیت امنائ  وسط خیابان برگزار شد.. همه درصف بودند.. کوچک و بزرگ .. زن و بچه.. از سکو که پایین آمد یکی تو گوشش گفت: برو آماده شو برا رفتن به کربلا.. آقا دعوتت کرد.

 




ارسال در تاریخ جمعه 93 آبان 23 توسط لیلا اسلامی گویا
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.
قالب وبلاگ