شب می رسدودل در سینه ت می تپد....
مهمانی در راه است و تو خود بی تاب آمدنی...
به فرات سپرده ای آماده باشد، کاروانی به سمتت راهیست!!!
به خارهای بر سینه نشسته ت گفته ای جای باز کنند برای قدم های خسته کاروانیان...
میهمانی در راه است... میزبانی با توست...
آماده کن آغوشت را... به آفتاب بگو کمتر بر تو بتابد ، این سنگ ریزها داغ می شوند اگر سایه نیاید...
همه چیز آماده پذیراییست...
تمام خار و خاشاکهای زمین با تو عهد دوستی بسته اند که میازارند میهمانانت را...
دجله و فرات با تو هم قسم شده ند ، مبادا میهمانی ، تشنه از این میهمانی رود...
دل کویریت آرام نمی گیرد باز...
می ترسی شرمنده میهمانانت شوی...
انگار توی دلت می گویند چندی دیگر به خون می نشیند تمام هستی ات...
انگار کسی می گوید چه پر بلا می شوی تو ای کربلا...
ارسال در تاریخ سه شنبه 93 آبان 13 توسط
لیلا اسلامی گویا