من عاشق محمدم...
و دنیا عاشق محمد است..
و ملکوت عاشق ..
و خدای عاشق ترین است به محمد...
و جهان به عشق محمد پدید آمد و ستارگان به عشق محمد درخشیدند...
و آفتاب با عشق محمد گرما گرفت و بر زمین خسته تابید...
و کوها به عشق استوار شدند و نام محمد بهانه شد برای استوار ماندنشان...
و دریا به عشق محمد دریا شد ...
و من به عشق محمد تولد یافتم و بزم تولد گواهی دادن که رسول و فرستاده خداست توی گوشهایم...
و من چشم گشودم به عشق والایی محمد..
و اسلام به عشق و نام محمد ریشه گرفت...
و به دستان محمد روئید...
دل شکسته و به غم نشسته م تقدیم می کند
من عاشق محمدم..
و می نویسم که عاشقم.. و عشق را می بینم که قدش مدتی ایست خمیده تر از قبل است.. این روزها... و می نویسم محمد.. صلی الله علیه و آله تا کمی از زخمی که روی دلم سنگینی می کند ترمیم یابد.. پیامبر من! کسی که اسلام به دستانش مزین شد و دین معنا گرفت با مهربانی هایش...
من عاشقم و به عشقم به خود می بالم که نیست در دلی ناپاک چنین موهبتی.. و سر بلند می کنم با تمام افتخار و می نگارم این چنین برای مردمانم که این روزها دلشان مملو از غمی ایست که تا استخوان می سوزدشان... دلم برای عزیزی می گرید که ایستاده است کمی آن طرفتر .. بعد از این همه غربت حالا نوبت مزد دهی ایست آقا... دلم بی تاب دلی ایست که این روزها پر از غم است.. و به سکوت مامور است.. چون پدر بزرگوارش که همسرش .. تکه ای از وجودش جلو چشمانش تازیانه خورد و آقا سکوت کرد و کسی ندانست یعد از آن سکوت چه بر سر مولا آمد... غمش شد تکه ای استخوان و فرو نشست توی گلوی آقا و بست راه نفسش را و تنگ کرد راه گلویش را و سنگین کرد سینه اش را...
صاحب من این روزها دل نگرانت هستم آقا... اینجا چاهی نیست که گوش شنوایی داشته باشد برای زمزمه شبانه ت ... هتک حرکت به جد بزرگوارت آتیشم می زند آقا... دلم مملو از کینه می شود و با دلی دردمند صدایت می کنم...
یا صاحب الزمان کجایی آقا...
عاشق تویی آقا... عاشق حقیقی تویی اقا... و ما همه به گرد تو مولا در طوافیم...
شمع ما در حال سوختن است و پروانه ها خسته از بال زدن...
آقا برای سلامتیت این روزها بیشتر دستم به سوی آسمان است...
می دانم دلت تنگ است و سینه ت سنگین....
به نام خدای محمد...
مدینه بود و سیاهی و غمی سنگین که فضایی مدینه را در هم می فشرد...
و دخترانی که بی گناه زنده توی گورهای سرد می خوابیدند...
و مردمانی که هیچ نمی دانستند ...
بت بود که خدایی می کرد برایشان و شاید هم آنان خدایی بت می کردند..
نمی دانستند چه را و که را می پرستیدن...
نمی دانستند دلیل بودن و آمدنشان چیست...
سرگردان به دور خود چنین روزها را می گذراندند..
کویر تشنه باران بود و مدینه در انتظار محمد ...
و آفتاب هفدهمین روز ربیع این بار در خانه عبدالله طلوع کرد...
و مدینه روشن شد از عشق محمد...
محمد آمد..طلوع کرد تا جهانی به قدمش مبارک کرد...
و خدای محمد را فرستاد تا زنده کند مردگانی را که به ظاهر زنده می زیستند....
محمد آمد . آخرین فرستاده پروردگار ...
و با آمدنش خدای نعمت بر بنده تمام کرد...
محمد آمد تا رسالت عظیم بر دوش گیرد...
اسلام مزین شود به دستان محمد...
و تفسیر یابد آیه آیه قرآن به نام محمد.
نماز عشق
نگاه به آسمان می اندازد.. آفتاب خودش را به وسط آسمان رسانده...صدایی قاری قران از بلندگوی مسجد ، از دور به گوش می رسد..صدا در میان مداحی و طبل و عزداران که شور گرفته اند و بر سر و سینه می زنند گم می شود.کسی حواسش به اذان و نماز نیست.. مجلس به اوج رسیده . با خود می گوید : نماز باشه برا بعد ، اگه برم برا نماز هیئت رفته و باز جا می مونم... دیشب را تا صبح برای مداحی خودش رآماده کرده بود. بعد از اصرار چند روزه هیت امنا قبول کرده بودند که چند دقیقه ای را میکرفون را دست او بدهند و او نیز برای اولین بار شانس خودش را امتحان کند. قرار بود به بهترین مداح هدیه هزینه رفت و برگشت کربلا را بدهند.. با شنیدن این خبر به مادر قول داده بود که تلاشش را بکند و مادرش را به ارزویش برساند. مادر صبح که می آمد گریه کرده بودو برایش دعا کرده بود . قران خوانده و از زیر قران گذرانده بودش..چند نفر از بچه های محل داوطلب شده بودند که رقابت کنند و بهترین مداح مشخص شود.. . . داشت نوبتش می رسید.. بعد از علی نوبت او بود.. حاج عباس مسئول هیت نزدیکش امد و توی گوشش گفت: حسین جان حواست باشه خراب نکنیا.. نظمو بهم نریزیا، تو محل ابرومون می ره.. برگه کاغذ را از دستش گرفت و آرام زیر لب خواند: قشنگه.. سعی کن موقع خوندن صدات نلرزه.. این یه بار شانس توئه..بلند گو را که دستش گرفت دلش لرزید.. بار دیگر نگاه به آسمان کرد.. مردم بر سر و صورت می زدند و توی حس حال خودشان بودند.. شعری که آماده کرده بود در وصف همان حال بود.. می دانست بخواند اشک و ناله مردم بلند می شود. خوب وقتی نوبتش شده بود.. همه آماده بودند.. برگه را باز کرد.. حفظش کرده بود از بس خوانده بود.. تا خواست شروع کند صدایی اذان از دور به گوشش رسید.لحظه ای حالش دگرگون شد.. یاد یار امام افتاد که به امام گفت: اقا وقت نماز است و امام خوشحال شد که وقت نماز را به او گفته بود و برایش دعا کرد.. نگاه کرد به جمعیت.. می خواست به جای گریاندن مردم امام را بار دیگر او خوشحال کند.. برگه را تا کرد و توی جیبش گذاشت.. مداحی نکرد و شعری نخواند و بلند با صدای که اماده مداحی بود گفت: الله اکبر الله اکبر... هنوز اذان تمام نشده بود که همه در صف ایستادند و آماده نماز شدند...
نماز ظهر عاشورا بدون هماهنگی هیت امنائ وسط خیابان برگزار شد.. همه درصف بودند.. کوچک و بزرگ .. زن و بچه.. از سکو که پایین آمد یکی تو گوشش گفت: برو آماده شو برا رفتن به کربلا.. آقا دعوتت کرد.
بعضی وقت ها باید سکوت کرد و تنها تماشا کرد...
بغض کرد و بی صدا گریست...
وقتی زمین و آسمان را ماتم گرفته باشد...
و کوچه خیابان ها مشکی به تن کرده باشند...
سینه ها مملو باشد از غم و چشم ها بی تاب اشک...
ازچه بنویسم...
از شمعی که عالم همه پروانه اوست...
حال دل مردمانم حسینی است و از غم ...
این روزها خوش نیست...
تصویر این لحظه ها بدون شرح است...